به حلقــــه اش نگـاه کرد ؛
به عکـــس دخترش که روي صفـحه گوشي بود...
به يک عمـــر زندگـي شرافتمـندانه...
امـــــا . . .
اندام دختر غــــريبه را بيشـــتر از همــه چيــــز پسـنديد
عـــادت کــرده ام
تـنهـا توي کافــه اي بـنشينم
از پشــت پنجــره آدم ها را ببيــنم
قـهــوه اي تـلخ بنــوشـم
و تــا خـــانــه
پيــاده با نـبودنــت
راه بــروم